دختر بارانی
پست سوم
سیگارش را روی زمین انداخت و با پایش خاموش کرد...نفس عمیقی کشید
بالاخره اتوبوس آمد...بلند شد و کوله پشتی اش را روی دوشش صاف کرد...
خوشبختانه اتوبوس خلوت بود...
روی اولین صندلی نزدیک به در نشت...
از پنجره به شهر بارانی نگاه کرد...این شهر را دوست داشت ولی دلش برای خانه اش تنگ شده بود...
احتمالا دیگه از اون خونه ی قدیمی با حیاط با صفا خبری نبود...دلش حتی برای ماهی های حوض چوی حیاطشان هم تنگ شده بود...
آدامسی از تو کوله اش دراورد و در دهان گذاشت تا بوی سیگار را از بین ببرد...
همیشه از طعم آدامس خوشش میومد...با لذت می جوید...
خسته بود...عمویش مخالف کار کردن او بود ولی لیلی با میل و اصرار خودش مشغول به کار شد...تحصیلات آنچنانی نداشت...به همین دلیل توی یکی از مغازه ها به عنوان فروشنده کار می کرد...از کارش راضی بود...پولی که می گرفت را یا خرج می کرد یا پس انداز...فکر هایی تو سرش بود...می خواست از این شهر برود...
بالاخره به ایستگاه مورد نظرش رسید...از اتوبوس پیاده شد...تا خانه فاصله چندانی نبود...دوست داشت تا آنجا پیاده برود ولی مطمئن بود به محض رسیدنش زن عمویش،وسواس به خرج می دهد و می خواهد کل خانه را اب بکشد...ولی به لذتد که از قدم زدن می برد،می ارزید...
به خانه ی دو طبقه ی عمویش رسید...طبقه ی پایین را اجاره داده بودند و خود در طبقه ی دوم می شستند...بالای طبقه شون یه اتاقک بود و سقف به صورت شیب دور روی آن قرار گرفته ...دور تا دور اتاقت فضای خالی بود که می شد به عنوان تراس ازش یاد کرد...
همیشه دوست داشت اون اتاقک را مال خودش کند ولی عمو هیچ وقت این اجازه را بهش نمی نمی داد...
زنگ دوم را فشار داد...در با صدای تیکی باز شد...
از حیاط گذشت و پله ها را بالا رفت...دم در که رسید،کف کفشش را به پا دری مالید تا گلی نباشد...بعد زنگ را زد...
به کفش هایش نگاه می کرد که در باز شد...می توانست از دمپایی آبی مخصوص عمویش ،تشخیص دهد چه کسی انتظارش را می کشد...
سرش را بالا آورد و به عمویش نگاه کرد...زیر لب گفت
-سلام...
مرتضی به ساعت مچی اش اشاره کرد و رو به تنها برادر زاده اش گفت
-می دونی ساعت چنده؟
لیلی نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و بی تفاوت گفت
-9:30
مرتضی با عصبانیت گفت
-قرار بود کی خونه باشی
-هشت
-پس چرا...
لیلی حرفش را قطع کرد و گفت
-مگه نمیبینین هوا بارونیه؟خوب طبیعیه یه ساعت تاخیر داشته باشم.الان هم می خواین تا صبح اینجا نگهم دارین؟
مرتضی چشم هایش را بست تا لحظه ای آروم بگیرد و بتواند با آرامش حرف بزند...
از جلوی در کنار رفت و گفت
-حداقل می تونستی خبر بدی.
لیلی داخل شد و گفت
-نگین که نگرانم شدین.
:: بازدید از این مطلب : 49
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0